(حتی آن بچه‏های کوچلو قلک‏هایشان را می‏آورند و می‏دهند)
هنگامی که کمک‏های مردمی را جمع آوری می‏کردیم، به قلک پلاستیکی کوچکی بر خوردم. با تعجّب آن را تکان دادم. می‏اندیشیدم که چقدر پول در آن جا می‏گیرد؟ 100 تومان، 200 تومان؟ یا...
قلک را شکافتم، در لابه‏لای سکه‏ها برگه‏ای را یافتم. در آن، چنین نوشته بود:
« بسم الله الرحمن الرحیم.
من کودکی هشت ساله هستم. پدر و مادرم به من قول داده‏اند در ازای هر نمره 20، بیست تومان به من جایزه بدهند من هم تصمیم گرفتم بهتر درس بخوانم تا نمره 20 بگیرم و تمام جایزه‏هایم را به شما رزمندگان هدیه کنم.»
با خواندن نامه، اشک در چشمانم حلقه زد. به خاطر روح بزرگ که در کالبد کوچک این کودک هشت ساله یافتم، از خودم خجالت کشیدم.